عاشقی
.... قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض یک طرف خاطره ها! یک طرف پنجره ها! در همه آوازها! حرف آخر زیباست! آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟ حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست به دریا می زنم امشب دل توفانی خود را که طوفانی کنم از غم تمام شانه خود را پس از خاموشی چشمت بدم می آید که در دنیا نمی بینم گل یکدانه خود را نهالستان سبزت را عجب پاییز طولانیست که عمر من نمی یابد در آن ریحانه خود را به هر در می زنم دل را خیالت را نمی بینم که شاید بشکنم یک شب سکوت خانه خود را چو دیدم شمع بالایت سحر را در نمی یابد میان شعلــــه افکندم پــر پروانه خود را
یک...
دو....
سه....
چندین و چند
...هر چقدر می شمارم خوابم نمی برد
من این ستاره های خیالی را
که از سقف اتاقم
تا بینهایت خاطرات تو جاری است
....
یادش بخیر
وقتی بودی
نیازی به شمردن ستاره ها نبود
اصلا یادم نیست
ستاره ای بود یا نبود
هر چه بود شیرین بود
حتی بی خوابی بدون شمردن ستاره ها.
از هرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود
Design By : Pichak |